پس از افرینش ادم خدا به او گفت : نارنینم ادم با تو رازی دارم اندکی پیش تر ای .
ادم ارام و نجیب امد پیش ادم زیر چشمی خدا را مینگریست خدا به ادم گفت : نازنینم ادم ( قطره ای اشک ز چشمان خدا چکید ) یاد من باش که بس تنهایم . بغض ادم ترکید گونه اش لرزید به خدا گفت من به انداره تمام گل های بهشت نه به اندازه عرش نه نه به اندازه تنهایت ای هستی من دوستدارت هستم ادم کوله بارش را برداشت.
ادم خسته و سخت قدم برمیداشت راهی ظلمت پرشور زمین
ادم باز از خدا شنید در میان لحظه های جانگاه هبوط که گفت نازنیم ادم نه به اندازه عرش نه به اندازه گل های بهشت نه به اندازه تنهایی من که به اندازه دانه ای گندم به یاد من باش که بس تنهاییم .نازنیم ادم به یاد من باش